خوش مشرب بود و اهل بگو و بخند. کارها را با عشق دنبال میکرد. هر وقت بهش زنگ میزدم و موضوعی را پیگیر میشدم فقط یک کلمه میگفت «چشم» و بعد هم با خندهای که از پشت تلفن معلوم بود میگفت «حل میشه.»
الان که نه اگر دهها سال دیگر هم بگذرد باور کردنش برایم سخت است. محمدرضا سندگل، ابوالفضل عبیدی، محسن شیخالاسلامی... این سه اسم را از صبح بیش از ده بار با خودم تکرار کردم اما هنوز باورم نمیشود. خیلی سخت است که یک روز صبح مثل همه روزها خدا بیای سرکار و این خبر تاسفبار را بشنوی و بغض و گریه همکارانت را ببینی. واقعا برایم سخت است.
چهره دوستداشتنی هر سه نفرشان توی ذهنم است از عبیدی و شیخالاسلامی در معاونت میراث فرهنگی که رفتار محترمانه و مودبانه شان میتواند الگویی باشد برای همه گرفته تا سندگل عزیز که نوشتن در فراق او برای همه ما سخت است.
همکارانش در سیستان و بلوچستان صدایش میزدند «رضا». رضایی که عاشق امام رضا بود و هر وقت فرصتی دست میداد مشرف میشد مشهد و باز عکس میفرستاد و پیام میداد که حواسم بهت هست و نائبالزیارهات هستم.
محمدرضا سندگل با همه صمیمی بود و رفتاری داشت سرشار از ادب و متانت. حیف که دیگر نیست اگرچه هنوز هم باورش سخت است.
به پیامهایی که در تلگرام و واتساپ میداد عادت کرده بودم. پیامهای که یا کاری بود یا از عشقش به اهل بیت به ویژه اباعبدالله الحسین (ع) حکایت داشت.
همین ماه محرم و صفر تقریبا هر روز پیامی میفرستاد و سلامی به ارباب غریبش میداد و ثوابش را هدیه میکرد به امام زمانش. یک بار هم پیام داد که دلم برای کربلا تنگ شده کاش امسال میشد بروم پیاده روی اربعین.
از صبح چندبار پیامهایی را که داده دوباره مرور کردم آخرین پیامش سلامی بود به ارباب بیکفنش دو سه روز پیش در همین روز اربعین. دوباره پیامش را میخوانم: «به اشک چله گرفتم که محترم باشم/ ولی نشد که شب اربعین حرم باشم»، بغض سختی به گلویم چنگ میاندازد...
انتهای پیام/