میراث آریا: رنگین کمان هویت انقلاب اسلامی در آخرین سالهای دهه نود کهکشانی پُررنگ و نور کم داشت و آن تشییع باشکوه و پرجمعیت پیکر سردار سلیمانی در چند شهر ایران و عراق بود. درباره شخص حاج قاسم و ابومهدی و یاران شهیدشان گفتهاند و از این پس هم بسیار خواهند گفت؛ اما حاشیههایی در متن شهادت سردار و یارانش وجود دارد که مانند حاشیههای تاریخ اسلام دفاع مقدس پیادهروی اربعین ... خواندنی و پرثمر و هویت بخشاند؛ روایت هایی که هر یک ذره نوری در کهکشان راه سلیمانیاند و قطعاً میتوانند در بسترهای هنر و اندیشه و رسانه محصولات و آثار تازه ای خلق کنند.
در اینجا از کتاب «خاطرات مردم کرمانشاه از ایام شهادت حاج قاسم»، چند خاطره استخراج شده در بخشی از این کتاب با عنوان «محبتی که در دل همه بود» میخوانیم:
وقتی تنها دخترم و همسرش را در سانحه رانندگی از دست دادم وقتی برادر جوانم از دنیا رفت یا وقتی سایه پدر و مادرم از سرم برداشته شد فکر میکردم سختترین روزهای زندگیام را میگذرانم و داغی سوزناکتر از این نیست تا آن روز که خبر شهادت را شنیدم همۀ آن روزهای سخت به اندازه رفتن سردار برایم سخت نبود آن روزها بود که معنای آیه ای را که بارها در کلاس قرآن تدریس و قرائت کرده بودم خوب فهمیدم «ان الذینَ آمَنوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَیَجعَلُ لَهُمُ الرّحمنُ وُدًّا» ( سوره مریم، آیه ٩٦) وقتی ما به خاطر خدا ایمان داشته باشیم و کار صالح انجام بدهیم او خودش محبت ما را در دل همهی مردم میاندازد.
هفتهای دو روز در منزل یکی از دوستانم که خانهاش را دارالقرآن کرده، است قرآن تدریس میکنم و دربارهی تفسیرآیهها و مسائل روز صحبت میکنیم همیشه قبل از شروع قرآن و بعد از تمام شدنش برای سلامتی آقا و سلامتی و توفیق سردار دعا میکردیم و صلوات هدیه میدادیم آن روزها مهمترین مسئله روز شهات حاج قاسم بود توی دارالقرآن برایشان مراسم گرفتیم سخنران از زندگی نامه سردار گفت از رشادتهایش در میدان نبرد و از اخلاص همیشگیاش در همه کارها آن روز دارالقرآن حسابی شلوغ شده بود. قند و چای جلسه هم با خود مردم بود.
ختم قرآن هر روزهی ما آن روز و روزهای بعد هدیه شد به روح همهی شهدا مخصوصاً روح سردار دور بودن از مزارحاج قاسم غم ما را بیشتر میکرد میرفتیم سر مزار شهدای گمنام شهرمان تا در کنار آنها این داغ سنگین را تحمل کنیم.
خاطرات: سادات اسماعیلی از سنقرو کلیایی
عاشق بچهها بود
هرچه نگاه میکردی انتهای جمعیت پیدا نبود. بلوار پیامبر اعظم مملو از آدمهای عاشقی بود که برای وداع با سردارشان آمده بودند.
چند ساعتی میشد از سنقر برای مراسم تشییع سردار به قم رسیده بودیم بچهها را هم با خودمان آورده بودیم یک چشمم به دختر سه سالهام بود و یک چشمم به انبوه جمعیت مثل هر مادر دیگری نگران بودم که بچه ها اذیت نشوند. با اینکه در امامزاده احمد سنقر مراسم عزاداری برگزار شده بود و ما هم شرکت کرده بودیم اما دلمان آرام نگرفته بود و با بچه ها زده بودیم به دل ..جاده.
مردم گروه گروه به جمعیت اضافه میشدند هرکس در حال و هوای خودش بود و نوحه سرایی میکرد خیلی از خانوادهها مثل ما با بچههای کوچکشان در مراسم شرکت کرده بودند. با اینکه قرار بود مراسم ساعت سه تا چهار برگزار شود اما فکر نمیکردم این قدر طول بکشد.
با وجود همه این سختیها و طولانی شدن مراسم، عجیب بود که بچهها بیقراری نکردند و مثل همه ما بزرگترها منتظر دیدن سردار بودند من همهی اینها را از لطف و عنایت سردار میدانستم عشق و علاقه سردار به بچهها باعث شده بود که بچهها بهانه نگیرند و آرام باشند؛ چون سردار عاشق بچهها بود.
خاطرات: طاهره نوری از سنقرو کلیایی
اگر سردار نبود
این رنج هیچ تفسیری نداشت. بعد از سردار دنیا برایم تاریک شده بود بیش از همه به خودم و کسانی که در قصرشیرین زندگی میکردند حق میدادم که عزادار سردار باشند شاید برای اینکه ما نزدیکترین نقطه به مرز بودیم و با گوشت و پوست و استخوانمان ناامنی را تجربه کرده بودیم.
یک بار داعش تا نزدیکیهای ما آمده بود. مردم شب تا صبح نخوابیدند. صدای تیر و تفنگ لحظهای قطع نمیشد به وضوح خطر را احساس میکردیم دوازده نفر داعشی به روستای امام حسن، بالاتر از قصرشیرین آمده بودند.
فامیلهایی که آنجا داشتیم زنگ میزدند و میگفتند: «از ترس نمیتوانیم بیرون بیاییم و رفت وآمد کلاً قطع شده. تا اینکه نیروهای نظامی وارد عمل شدند و داعشیها نتوانستند جلوتر بیایند. مادرم همیشه برای سردار دعا میکرد و میگفت: «خدا کمکش کند، اگر سردار، نبود معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد؟ من هم همیشه به نیت سلامتی سردار صدقه میدادم بیشتر از ما عراقیها بودند که قدر سردار را میدانستند تا جایی که شنیده بودم بچههایشان را نذر سردار کرده و عکس ایشان را در خانههایشان نصب کردهاند.
آنهایی که سفر اربعین رفته بودند از ارادت عراقیها به سردار حرفهای زیادی داشتند. آنها هم مثل ما مرزنشینان، طعم تلخ ناامنی را از نزدیک چشیده بودند و شهادت سردار برای آنها هم سنگین بود.
خاطرات: طاهره صفری از قصرشیرین
همه آمدند بیهماهنگی
مادرشوهرم هیچ وقت تنهایی جایی نمیرود هفتاد ساله است و سواد خواندن و نوشتن ندارد ولی برای شهادت سردار خودش تنهایی سوار ماشین شده بود و با اینکه روستای ما حدود بیست کیلومتر با سرپلذهاب فاصله دارد مادر شوهرم به سختی خودش را رسانده بود به مراسم.
منطقهی ما از روستای داربلوط تا قلعه شاهین حدود بیست تا روستا دارد. از همه روستاها آمده بودند جمعیت تا چهارراه سرپُل رسیده بود. پیرزنها صف جلو ایستاده بودند و به رسم زنان سرپل و کرمانشاه توی صورت خودشان میزدند و شیون میکردند.
این عزاداری سنتی زنهای روستای ما خیلی زود در شبکههای اجتماعی پخش شد همه خودجوش آمده بودند بدون اینکه کسی هماهنگشان کرده باشد شهادت حاج قاسم روی همه تأثیر گذاشته بود حتی سال ۱۳۸۳ که برادرم شهید شد اینطور نبودم هنوز هم وقتی اسم سردار میآید حالم عوض میشود و دست و پایم میلرزد.
تا حالا کسی را ندیدم مردم برای تشییعاش این طور سنگ تمام گذاشته باشند! به جز امام خمینی (زه) که آن وقتها ما کوچک بودیم و رفتیم خانه همسایه و از تلویزیون آنها مراسم تشییع امام راحل را تماشا کردیم.
خاطرات: مرضیه عباسیان از سرپلذهاب، روستای دار بلوط
همان طوری که تصورش را میکردم
قرار شد با چند نفر از بسیجیها از روستای خودمان زاغان سفلی برای مراسم سردار به سنقر برویم چون مسؤول پایگاه بسیج بودم هماهنگیها را خودم انجام دادم چند نفر از اهل سنت روستا هم برای آمدن اعلام آمادگی کردند که همگی با ماشین شخصی به راه افتادیم با اینکه از وجود مراسم هیچ اطلاعی نداشتیم ولی احتمال زیاد میدادیم که مراسمی برگزار خواهد شد.
در راه خاطرهام از سردار را مرور میکردم چند سال پیش که در زاهدان مشغول به کار بودم بین دو طایفه از بلوچ اختلاف افتاده بود که چند نفرشان هم کشته شده بودند شنیدم سردار قرار است به مسجد محل بیاید و آن دو طایفه را با هم صلح و آشتی دهد. هرجوری بود خودم را به مسجد رساندم تا از نزدیک سردار را ببینم قبل از اینکه مردم در مسجد جمع شوند، جلو رفتم و چند کلمهای با سردار صحبت کردم. درست همان طوری که تصورش را میکردم آدمی خاکی و در عین حال باجذبه.
در گوشه ای از مسجد ایستادم و محو تماشای سردار حین آشتیدادن دو طایفه شدم و مثل بقیه اشک شوق میریختم ماشین در خیابان منتهی به امامزاده احمد له سنقر متوقف شد. حدسمان درست بود مراسمی در امامزاده در حال اجرا بود بعد از مراسم در راه برگشت با دوستان تصمیم گرفتیم که خودمان هم مراسمی در روستا برگزار کنیم و از روستاهای اطراف هم دعوت کنیم.
قرار شد مراسم در مسجد محمد رسول الله زاغان سفلی برگزار شود مردم از روستاهای زاغان، علیا، امیر عمران سفید زنگول سلطان آباد قره، جبرییل آرمان علی جانعلی و آسیاب جوب آمده بودند تا در مراسم سردار شرکت کنند. حدود صدوهشتاد نفری از اهل سنت و شیعه بودیم. همه آمده بودند تا ارادت خود را به سردار نشان دهند.
نقشی بر بوم دل
نقاشیام را برداشتم و با خودم بردم مراسم سالروز شهادت حاج قاسم در گلزار شهدای کرمانشاه با عوامل برنامه صحبت کردم که نقاشی را بگذارند.
گوشه صحنه در معرض دید خودم هم رفتم بین جمعیت نشستم. از دوازده سالگی نقاشی را به طور جدی شروع کردم علاقهام در حوزه دفاع مقدس بود و از چندین شهید مدافع حرم هم نقاشی کشیده بودم. تا قبل از شهادت حاج قاسم هیچ تابلویی از ایشان نکشیده بودم در مدرسه وقتی بعضی بچهها به خاطر شهادت سردار گریه میکردند من حس خاصی نداشتم بعد از شهادت تازه داستانها و روایتهایی را که از ایشان بود و کارهایی را که انجام داده،بودند پیگیری کردم و علاقه قلبی من از همان موقع شکل گرفت دست به قلم شدم و شروع کردم به کشیدن تابلوهای مختلفی از چهره ایشان.
دلم میخواست با این کار ارادتم را به ایشان نشان بدهم. اولین نقاشی که از حاج قاسم،کشیدم برای شرکت در جشنواره فرهنگی هنری بود اولین کسانی که نقاشی مرا دیدند پدر و مادرم بودند مدام سر میزدند تا ببینند من تا کجای کار پیش رفتهام تشویقهای زیاد پدر و مادرم مرا بیشتر به این کار راغب کرد ولی داورهای مسابقه کارم را پس فرستادند و قبول نکردند خیلی ناراحت شدم بعد با خودم گفتم شاید حق داشتند و شاید کارم ایرادی داشته که پس فرستادند به پیشنهاد معلمم آن نقاشی را اهدا کردم به دفتر نماینده ولی فقیه در امور اهل سنت اوایل کارم زیاد جالب نبود چون استاد نداشتم و خودآموخته نقاشی میکردم تمام نقدها را میپذیرفتم و سعی میکردم کارم را بهتر کنم.
رفته رفته کارم پیشرفت کرد و نسبت به کار، قبل شباهت بیشتری به چهره حاج قاسم داشت. تا اینکه در مرحله استانی جشنواره فانوس برای پرتره سردار که در حال نماز خواندن بود، مقام اول را به دست آوردم پرترههای خیلی زیادی از حاج قاسم طراحی کردم و یکی یکی برای مراکز مختلف مثل سپاه کرمانشاه و ایلام ارسال کردم
در برنامههای مرتبط شرکت میکردم و با افراد بیشتری آشنا میشدم و بیشتر جذب کار میشدم.
در برنامه سالگرد در مزار شهدا هم شرکت کردم. بین جمعیت نشسته بودم که مجری مراسم آقای جنتی اسم مرا به عنوان نقاش چهره حاج قاسم معرفی کرد چیزی نگذشت که چند خانم با چشم اشکآلود به سمتم آمدند پرسیدند: خانم احمدی شما هستید؟ شما پُرتره حاج قاسم را کشیدهاید؟ اجازه میدهید دست شما را ببوسیم؟!»
زدم زیر گریه مرا بغل کردند و همه اشک ریختیم خانمها دورم جمع شدند میگفتند ارزش کاری که انجام دادی از خیلیها بیشتر است.»
یکی از حرفهای حاج قاسم که خیلی به دلم نشست این بود که آن دختر بیحجاب هم دختر ماست من چادر سر نمیکنم و در خانواده مذهبی به دنیا نیامدهام اما یکی از دلایل ارادت زیاد من به حاج قاسم همین است که بین خانم با چادر و بی چادر فرق نمیگذاشتند حاج قاسم شخصیتی تکرار نشدنی بود.
ما تلاش میکنیم از شخصیت ایشان الگوبرداری کنیم ولی شبیه حاج قاسم بودن خیلی سخت است من بعد از شناخت ایشان با عشق در این راه گام برداشتم و برای شناساندن ایشان به نوجوانان و جوانان، دیگر تمام تلاشم را میکنم.
خاطرات: دریا احمدی از کرمانشاه
حاج قاسم عزیزم
از سنندج برایمان مهمان آمده بود صدای پچ پچ مهمانها را میشنیدم شاید تحمل دیدن من در آن وضع را نداشتند. منتظر بودم کسی بیاید و بگوید خبر دروغ است از ساعت چهار صبح که یکی از دوستان تماس گرفته بود و خبر شهادت سردار را داده بود.
حال خودم را نمیفهمیدم مدام گریه میکردم و روی پایم میزدم ماهان پسرم که تازه از خواب بیدار شده بود جلو آمد او هم از دیدن من در آن وضع شوکه شد با شنیدن خبر شهادت سردار دوید تا خواهرش را بیدار کند مژده که آن موقع سیزده سال بیشتر نداشت غرق در خواب بود. ماهان بالای سرش رسید و به شدت او را تکان داد و داد زد: «مژده مژده حاج قاسم را کشتند».
مژده علاقه زیادی به سردار داشت و از طریق پدربزرگش که با سپاه و بسیج آشنایی داشت سردار را دورادور میشناخت، ناگهان از خواب پرید و با شنیدن خبر شوکه شده بود.
کمی طول کشید تا حالش سرجا بیاید خبر شهادت سردار همه خانواده ما را شوکه کرده بود تا چهل روز عزادار بودیم دستم به کار نمیرفت.
روستای کوچک ما کومایین یکی از روستاهای اطراف سنقر است و حدود صد خانوار جمعیت دارد، همه اهل سنت هستند خودمان در خانه برای سردار مراسم گرفتیم و دوستانی را که به ایشان ارادت داشتند دعوت کردیم خوب که نگاه میکنم میبینم در عشق و ارادت به سردار چیزی کمتر از شیعیان ندارم هم خودم و هم خانوادهام بهخصوص مژده دخترم که بعد از شهادت سردار دوست داشت اخلاق و روحیات ایشان را بیشتر بشناسد. عشق به سردار، شیعه و سنی نمیشناسد. همه دوستش داشتند. لطفش به همه رسیده بود. نه روستای ما، نه شهر ما، نه کشور ما، بلکه خیرش به همه دنیا رسیده بود!
داغ بزرگتر
باید سَرِکار میماندم شش سالی میشد که به جوانرود منتقل شده بودم شهرستان جوانرود منطقه مرزی محسوب میشد و نمیتوانستم در مراسم تشییع سردار شرکت کنم تنها چیزی که در این چند روز بعد از شهادت سردار من را تسکین میداد رفتن سر مزار برادر دوقلویم شهید ابوذر در روستای سهنله سنقر بود تمام صحنههای شهادت ابوذر دوباره داشت برایم مجسم میشد ابوذر هم با اصابت موشک در جبهههای مقاومت به شهادت رسیده بود. من و پدر چه زجری کشیدیم تا مادر را متقاعد کنیم از خیر دیدن ابوذر برای آخرین بار منصرف شود.
سر مزار ابوذر نشسته بودم و مردم دسته دسته خود را به گلزار شهدا میرساندند انگار آنها هم برای تسکین خود جایی بهتر از گلزار شهدا پیدا نکرده بودند گریه امانم را بریده بود از اینکه مجبور بودم داغ بزرگتری را در سینه حبس کنم نفسم به شماره افتاد ابوذر بارها از سرداربرایم گفته بود انسانی واقعی و مجاهدی خستگیناپذیر کار برای سردار نیاز به توصیه و سفارش نداشت مردم و پیشکسوتان جوانرود با اینکه اهل سنت بودند، از همان ساعات اولیه شنیدن خبر شهادت سردار به صورت خودجوش در نقاط مختلف شهر مراسم بزرگداشت برگزار کردند از جمله چهار مسجد بزرگ جوانرود که همگی در مراسم سردار مملو از جمعیت شده بود.
در مراسم یکی از مساجد که شرکت کرده بودیم جا برای نشستن نبود و من به همراه فرمانده ناحیه سپاه جوانرود مجبور شدیم دم در بایستیم از طرف ماموستا ملا احمد فخری، امام جمعه جوانرود هم مراسمی در مسجد جامع برگزار شد این مراسمها تا جمعه بعد از شهادت سردار ادامه داشت و به نماز جمعه ختم شد بعد از نماز راهپیمایی خودجوش مردم با شعار مرگ بر آمریکا و انتقام» «سخت» برگزار شد و بیانیه زیبایی توسط ماموستا ملا رستم حسینی، امام جمعه موقت جوانرود قرائت شد که نسخهای از آن را روی بنر چاپ کرده و مردم آن را امضا کردند و به عنوان ابراز همدردی برادران اهل سنت به استان و از آنجا به تهران فرستاده شد.
تقریباً در اکثر روستاهای جوانرود نماز جمعه برگزار میشود هم زمان با نماز جمعه جوانرود هشتاد ماموستا که هم ائمه جمعه بودند و هم امام جماعت در هشتاد روستا بعد از نماز جمعه به صورت خودجوش راهپیمایی ضد آمریکایی به راه انداختند و ارادت خود را به سردار ابراز کردند.
کسی نبود که در شهادت مظلومانه و تکان دهنده سردار به جوش و خروش نیامده باشد. وقتی به عنوان نماینده ولی فقیه در سپاه جوانرود گزارش برگزاری مراسمهای پُر شور مردم را برای استان فرستادم این برنامهها به عنوان نمونه انتخاب شدند هرچند مردم در قیدوبند این چیزها ،نبودند کار دلشان بود که به دل نشسته بود
خاطرات: طالب امجدیان از جوانرود
قول مردانه
هیچ وقت فراموش نمیکنم نمیدانم چطور من را شناخت. همان صندلی اول درست روبه رویش نشسته بودم بعد از مراسم آمد سمتم تا حالا از نزدیک با هم برخورد نداشتیم چهارمین سالگرد شهادت پسرم مهدی نوروزی بود و از طرف قوه قضائیه سردار سلیمانی را به عنوان سخنران دعوت کرده بودند جلو آمد و چادرم را گرفت. گفت: «برای شهادتم دعا کن «مادر» بغضم گرفت گفتم این چه حرفی است که میزنید حالا حالاها ما به شما احتیاج داریم خدا شما را برای مانگه دارد.» گفت «نه نه نه برایم دعا کنید به دلم افتاد برایش دعا کنم، گفتم باید یک قولی به من بدهید یک قول مردانه بیمعطلی گفت «چه قولی؟ گفتم قول بدهید اگر شهید شدید من را شفاعت کنید.
سه بار گفت: حتماً حتماً حتماً چادرم را بوسید و رفت مثل خیلی از خانوادههای شهدا وقتی خبر شهادت سردار را شنیدم تمام خاطرات شهادت مهدی برایم زنده شد. بعد از شهادت مهدی چند باری به همراه خانوادههای شهدای مدافع حرم برایمان برنامه دیدار با سردار گذاشتند با بچههای شهدا این قدر صمیمی بود انگار که سالهای سال همدیگر را میشناسند وقتی وارد جلسه میشد همه بچه ها میریختند سرش و از سروکولش بالا میرفتند. بچهها انگشترش را میخواستند چفیهاش را میخواستند که سردار هم با کمال میل به آنها میداد.
آخرین دیدار برایم عقده شده است بچهها همه ریخته بودند، سرش دلم نیامد جلو بروم و باعث زحمت شوم از همان دور تماشایشان میکردم .بی خبر از اینکه آخرین دیدار بود کاش من هم جلو رفته بودم کسالتم نگذاشته بود که در مراسم تشییع شرکت کنم دلم آرام و قرار نداشت بچه ها برای اینکه آرامش پیدا کنم مرا سر مزار سردار بردند ر و خواهر شهید هم انجا بودند کنارشان سر مزار نشستم. تسلیت گفتم. گفتم: «حاج قاسم فقط مال شما نبود او همهی مردم را عزادار کرد همه خانوادههای شهدا را عزادار کرد حال من بهتر از آنها نبود با اینکه سردار را چند باری بیشتر ندیده بودم اما در همین مدت کوتاه چیزهای زیادی از بزرگیاش دیده بودم.
خاطرات: فاطمه نوروزی از کرمانشاه
حرمت عزادار
خواب به چشمهایم نمیآمد. بعد از بیست و چهار ساعت گوشی را برداشتم سیل پیام سرازیر شده بود پیامهای تسلیتی که دوباره من را به جای اول برگرداند یعنی لحظه شنیدن خبر تلخ شهادت سردار با اینکه آرام بخش خورده بودم اما چیزی درونم بود که آرامم نمیگذاشت.
دخترهایم هرچه میخواستند آرامم کنند نمیتوانستند.دست خودم نبود بیشتر از داغ شهادت سردار داغ مظلومیتش مرا میسوزاند خودم را خوب میشناختم؛ میدانستم اگر کاری نکنم دق میکنم با دوستان و آشنایان ختم قرآن و ختم صلوات گرفتیم و مجلس عزا برگزار کردیم اما هیچ کدام از آنها نتوانست مرا آرام کند. تصمیم گرفتم گروهی در فضای مجازی برای رفع شبهات درست کنم.
با بضاعت ناچیزی که داشتم و با توسل به سردار شهید شروع به کار کردم و هرجا از عهده جوابها بر نمیآمدم از اساتید کمک میگرفتم.
خاطرات: ثریا بصیرت از کرمانشاه
هم پیمانان خندق
بوکمال آخرین محلی بود که از داعش پس گرفته شد. ظرف سه ماه چهارده هزار کیلومتر مربع به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی از لوث وجود جنایتکاران داعش پاکسازی شد یک دست حاج قاسم از فشار کمخوابی بیحس شده بود دست دیگرش هم بیسیم بود و با بیسیم همچنان هدایت میکرد وقتی میخواستیم بوکمال را بگیریم حاج قاسم از جنگ خندق گفت، از جنگ خندق چند تا درس میتوان گرفت؛ یکی اینکه از هیمنه دشمن نترسید مثل جنگ خندق که عمر بن عبدود وقتی از خندق عبور کرد همه مسلمانان از وحشت خشک شده بودند پرنده از روی شانههایشان تکان نمیخورد. دوم اینکه مثل امیرالمؤمنین مصمم و با ایمان کامل به مقابله با دشمن بروید. همان طور که پیامبر (ص) فرمودند که امروز تمامی ایمان در مقابل تمامی کفر قرار گرفته است سوم، اینکه به غنائم بی توجه باشید.
آن روز فقط پل بالای فُرات افتاد دستمان، اما تمام امکانات داعشیها و خیلی غنائم دیگر نیروهایی که در خط حاج قاسم بودند و پیمان خندق با او بسته بودند، حتی یک دانه انار از مال مردم نخوردند چون حاج قاسم گفته بود حرام شرعی است، مال مردم مالکیت دارد.
شما باید مثل امیرالمؤمنین، به غنائم و ذخائر دنیا بی توجه «باشید خودش هم واقعاً بیرغبت بود همین ویژگیهای حاج قاسم بود که باعث شد مراسم تشییعش شلوغ شود مسیر میدان انقلاب تا میدان آزادی که با پای پیاده معمولاً یک ساعت است، نزدیک نُه ساعت طول کشید دو تا از برادرهایم امیر و حسین اشک تلخ اوایل انقلاب شهید شدند، اما شهادت و تشییع حاج قاسم واقعاً معجزه بود و بینظیر. با شنیدن خبر شهادت حاج قاسم سراسیمه مهیا شدم و به دنبال پیکر مطهر او خودم را رساندم مشهد و باز به دنبالش برگشتم تهران و در مراسم تشییع با او تجدید میثاق کردم.
خاطرات: صادق اشک تلخ از کرمانشاه
----------------------
ماجرای تشییع باشکوه و بینظیر شهید سردار سلیمانی زمانی اهمیت دوچندان مییابد که این پدیده رهیافتی برای تحلیلهای جامعه شناختی و مردم شناختی در دهه چهارم انقلاب باشد. با این وصف، تأثیر بر علوم انسانی در ایران و شکستن تحلیلهای پوسیده غرب زده از جامعه ایرانی یکی از مهمترین دستاوردهای روایت عزاداری حاج قاسم است. این موضوع زمانی مهمتر میشود که بدانیم جریان اندیشهای در ایران در برابر پدیدههای بسیار کوچکتر و بی رمقتر، واکنشهای متعدد نظری میدهند؛ اما درباره پدیده شگفتانگیز تشییع حاج قاسم سکوت میکنند.
سه سال است از شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی میگذارد. سرداری که برای مرام میراث غیرت و مردانگی بر جا گذاشت و اکنون مردم ما با غیرت و مردانگیشان سعی میکنند راه او ادامه دهند و در سرتاسر ایران اسلامی و کرمانشاه در مناسبتهای مختلف پویشهای را به نام حاج قاسم به راه میاندازند.
انتهای پیام/
انتهای پیام/