بهگزارش میراثآریا بهنقل از خبرگزاری فارس، روی عرشه ناوشکن باشکوه تمامایرانی «دنا» و روی گهواره مواج دریاهای خدا که به نماز جماعت میایستادند، تمام کائنات انگار گوش تیز میکردند برای شنیدن مناجاتهایشان. دستها که به آسمان بلند میشد به تمنا برای پایان سرافرازانه ماموریت بزرگ دریانوردی دور دنیا و بازگشت به آغوش خانواده، یک دعا همیشه گوشواره حرفهای یواشکیشان بود با خدای آبهای بیانتها. ۸ ماه همسایه دیوار به دیوار دریا بودند اما عطش داشتند. دلشان پر میکشید برای دیدار فرمانده. برای قهرمانانی که با ۲۳۴ روز دریانوردی بدون توقف در آبهای بینالمللی، گذر از ۳ اقیانوس، دور زدن ۵ قاره و عبور از میان ۲ چشم طوفان، تمام محالها را به واقعیت بدل کرده بودند، تا خوشبختی کامل، فقط یک دیدار رهبر، فاصله بود. و یک روز که میان آب و آسمان، حرف دل به زبانشان جاری شد، مرغ آمین انگار همان حوالی بود که دعایشان را بالا برد و با مُهر اجابت برگرداند...
دیدار اعضای ناوگروه ۸۶ نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران با فرمانده کل قوا، همان پاداشی بود که قهرمانان ناوشکنهای «دنا» و «مکران» پس از انجام موفقیتآمیز ماموریت کد ۳۶۰ و دریانوردی دور دنیا، آرزویش را داشتند. در روزی که قهرمانان خط مقدم این «افتخار بزرگ» به همراه خانوادههای صبورشان مهمان حسینیه امام خمینی (ره) بودند، دل به دلشان دادیم تا برایمان از تلخ و شیرین ماموریت خطیری بگویند که لبخند رضایت به لب فرمانده نشاند.
وسط حسینیه، حال خوشی دارد. دستهای پسر کوچولویش را گرفته و کمکش میکند اولین قدمهایش را روی زیلوهای ساده خانه پدری بردارد. تا میگویم: معلوم است عجله دارد جای پدر قهرمانش را بگیرد، چشمهایش میخندد و میگوید: «بله. چون پسر دریاست.» منتظر نمیماند از علت این نامگذاری بپرسم و ادامه میدهد: «آخه من دریا بودم که به دنیا آمد.» جمع ناوبان سوم «مجتبی روستایی فارسی» و «اِلوین» کوچولو با آمدن مادر خانواده، جمع میشود. تا به خانم بابت داشتن این همسر قهرمان تبریک میگویم، آقا مجتبی فوری میگوید: «قهرمان اصلی، ایشان است. ۸ماه دوری مرا تحمل کرد و از اینکه موقع به دنیا آمدن اولین فرزندمان کنارش نبودم، گلایه نکرد. همسران ما نظامیها، واقعا فداکارند.»
هرچه حساب میکنم، فداکاری در حد چشمپوشی از حضور همسر در زایمان اول، انتظار زیادی از یک زن جوان است. از «فاطمه فارسی» میپرسم: موضوع ماموریت دور دنیا که پیش آمد، به آقا مجتبی نگفتید نرود؟ نگفتید شما را نزدیک تولد فرزندتان تنها نگذارد؟ میخندد و میگوید: «نه. نگفتم نرو. برعکس، تشویقش هم کردم!» اینها اما به معنی سخت نبودن این جدایی طولانی نیست. فاطمه خانم پسرش را بغل میگیرد و میگوید: «البته طبق محاسباتی که کرده بودم، خاطرجمع بودم موقع تولد فرزندمان کنارم خواهد بود. اما وقتی خبر داد قرار است مدت بیشتری روی دریا بمانند، هرچه رشته بودم، پنبه شد...»
ناوشکن تمام ایرانی «دنا»
ناوبان سوم فارسی، حرفها دارد از افتخار بزرگی که بهاتفاق همرزمانش در ماموریت دریانوردی دور دنیا خلق کردند اما کلمات انگار از بیان احساسات او شانه خالی میکنند. به جمع رفقایش در حسینیه نگاه میکند و میگوید: «واقعا اتفاقی که در ماموریت کد ۳۶۰ رقم خورد، قابل وصف نیست. کار بزرگی انجام شد. در تاریخ ایران، چنین اتفاقی، سابقه نداشت. بعد از ۴۵ سال از پیروزی انقلاب هم، هیچکس تصور نمیکرد جمهوری اسلامی ایران بتواند ماموریتی با این عظمت را انجام دهد اما به لطف خدا ما نشان دادیم «ما میتوانیم» شعار نیست.» از روزهای طوفانی اقیانوسهای عظیم تا آرامش حسینیه امام خمینی، فاصله به قدر همت و اراده و عشق جوانان ناوگروه ۸۶ بوده.
از احساس آقا مجتبی از حضور در این فضا که میپرسم، گل از گلش میشکفد و میگوید: «برای این دیدار، لحظهشماری میکردیم. خیلی از بچههای ناوگروه ۸۶، اصلا به فکر حق ماموریت و پاداش نبودند و بزرگترین خواستهشان، دیدار با رهبری بود. آخه ما برای عزت مملکتمان، سختیهای این ماموریت را به جان خریدیم و حضرت آقا هم، بزرگِ این مملکت هستند. اصلا ما هر کاری میکنیم، برای این است که نشان دهیم مطیع اوامر ایشان هستیم. بنابراین دیدار آقا، بهترین پاداش برای ما بود.»
ما در خانههایمان فرشته داریم
امروز در حسینیه امام خمینی، دنیا به کام بچههاست. انگار برای مهمانی به خانه پدربزرگ مهربانشان آمده باشند، در شلوغکاری و شیطنت کم نمیگذارند. وسط دنبالبازی بچهها در حسینیه، به سمت مرد سپیدپوشی میروم که بیصدا در انتهای حسینیه ایستاده و از دور پسرش را که از سکوی حائل میان قسمت آقایان و خانمها بالا رفته و خیال پایین آمدن هم ندارد، تماشا میکند. به حساب روز و ماه، ۸ ماه تماشای جگرگوشهاش را از روزگار طلب دارد. از حال و هوایش که میپرسم، لبخندبرلب میگوید: «خیلی خوشحالم که بعد از ۱۵ سال خدمت در نیروی دریایی، بالاخره توفیق نصیبمان شد به دیدار آقا بیاییم. وقتی در ماموریت دور دنیا بودیم، به فرماندهان پیشنهاد داده بودیم در برگشت به وطن، ترتیبی بدهند رهبر را از نزدیک ببینیم. مطمئن باشید با این دیدار، روحیه و انگیزه بچهها، چند برابر میشود.»
از سختیهای ۸ ماه دریانوردی مداوم که میپرسم، «ناو استوار یکم موسی خزایی» متواضعانه میگوید: «هر کاری، سختیهای خودش را دارد. ما هر کاری کردیم، برای اقتدار وطن و حفاظت از مرزهای آبی آن، آسایش مردم و حفظ ناموس کشورمان بود. از اول هم میدانستیم چنین ماموریت بزرگی، حتما سختیهای بزرگ هم دارد. بنابراین خودمان را آماده کرده بودیم. اما جنس بعضی سختیها، متفاوت بود؛ مثل دوری از خانواده و اتفاقات غمانگیزی که برای عزیزانمان میافتاد. یکی از همکاران ما در طول این ماموریت، عمو، پدربزرگ و خواهرش را از دست داد. آخرین مصیبت، داغ بزرگی به دلش گذاشت چون خواهرش دوقلو باردار بود...! واقعا شرایط سختی بود. هزاران کیلومتر دورتر از وطن، هیچکاری از دستش برنمیآمد. آنجا در تنهایی و غربت وسط دریا، ما دیگر شده بودیم کس و کار همدیگر. دورش را گرفتیم، دلداریاش دادیم و کمک کردیم با این غمها کنار بیاید.»
آقا موسی فرصت را غنیمت میشمارد برای ادای دین به کسانی که شاید در هیاهوی این موفقیت، نقششان فراموش شود: «خانوادههای ما در این ۸ ماه، سختیهای زیادی متحمل شدند. اگر همسران صبور ما نبودند، هرگز نمیتوانستیم این ماموریت را به سرانجام برسانیم. به اعتقاد من، همسران اهالی نیروی دریایی مخصوصا آنها که روی عرشه خدمت میکنند، واقعا فرشته هستند. آنها با فداکاریهایشان باعث میشوند ما با آرامش بتوانیم خدمت کنیم. همینجا از همسرم، «فاطمه خزایی»، که در غیاب من برای پسر ۴ ساله و دختر ۳ سالهام هم مادر بود و هم پدر، تشکر میکنم.»
میپرسم: بعد از این سفر پرماجرا، اگر چند وقت دیگر، دوباره ماموریتی در سطح ماموریت کد ۳۶۰ پیش بیاید، حاضرید در آن شرکت کنید؟ بیمعطلی میگوید: «۱۰۰ درصد. ما از روزی که این لباس را به تن کردیم، قسم خوردیم تا آخر به این آب و خاک وفادار بمانیم و از مرزهای آبی وطن محافظت کنیم.»
میگفتند نمیتوانید
نگاهها به نقطهای از حسینیه خیره شده. سر که میگردانم، مادری از آن طرف سکوی حائل، دست دور گردن پسر جوانش انداخته و بوسهبارانش میکند. آتش دلتنگی مادر که کمی فروکش میکند، نزدیکشان میروم. پسر قهرمان از محل خدمتش در بندرعباس آمده و مادر که از لاهیجان مهمان حسینیه شده، آنقدر در جمع سروهای جوان سپیدپوش چشم دوانده تا بالاخره شاخ شمشادش را پیدا کرده. با اینهمه بیتابی، مادر چطور توانسته آن ۸ ماه دوری را تحمل کند؟ میپرسم و در جواب میگوید: «در تمام آن ۸ ماه، با دعا، خدا را صدا زدم. مدام نذری پختم و پخش کردم به این نیت که همه بچهها از این ماموریت به سلامت برگردند، پسر من هم. فقط خدا میداند چقدر سخت گذشت، مخصوصا وقتی خط های تلفن اشکال پیدا میکرد و تا ۱۰، ۱۲ روز از عزیزمان بیخبر میماندیم. اما الحمدلله هر طور بود، ماموریتشان ختم به خیر شد. پسرم وقتی برگشت، مایه افتخارمان شد. همه فامیل و همسایهها بابت کار بزرگی که انجام داده بود، به ما تبریک میگفتند.»
ناوبان یکم «محمدرضا حسین پور» که در سکوت به حرفهای مادر گوش کرده، روایت سختیهای سفر را بعد از جاگیر شدن حاج خانم در جمع بانوان شروع میکند و میگوید: «در ۲۴۰ روزی که در این ماموریت از سر گذراندیم، با انواع سختیها دست و پنجه نرم کردیم؛ از خرابی دریا گرفته تا سنگاندازی بعضی کشورها. اما عهد کرده بودیم ناوشکن دنا را به سلامت به وطن برگردانیم تا پرچم ایران بالا بماند. بعضیها در توانایی ما برای دریانوردی دور دنیا تردید ایجاد کردند اما ما فوق تصور همه آنها عمل کردیم. یکی از مسؤولان نیروی دریایی آمریکا گفته بود نیروی دریایی ایران آنقدر ضعیف است که حتی نمیتواند از عرض اقیانوس اطلس عبور کند اما ما با گذر از بلندترین عرض اقیانوسهای اطلس و آرام، ناامیدش کردیم.
آمریکا وقتی موفقیتهای ما را دید، ناوهای دنا و مکران را تحریم کرد تا جلوی حرکتمان را بگیرد اما ما در حیاط خلوتش، در برزیل، قدرتنمایی کردیم و با ارتباط خوبی که با برزیلیها برقرار کردیم، ۶، ۷روز در این کشور ماندیم. یا در شیلی و بعد از عبور از تنگه ماژلان، نمایندگان نیروی دریایی شیلی بابت رفتار حرفهای اعضای ناوگروه ۸۶، به سفیر کشورمان تبریک گفتند. اینطور بود که سختیهای این ماموریت هم برای ما شیرین شد.»
بعد از این، من و مامان هم همراه بابا به ماموریت میرویم
در گوشهای از حسینیه، پسرکی که از خوشحالی سر از پا نمیشناسد و همراه لشکر بچهقهرمانها، از دیوار راست بالا میرود، توجهم را جلب میکند. خیالش اما انگار راحت نیست. مدام با یک چشمش بابا و با چشم دیگرش مامان را زیر نظر دارد. محو رفتارهای پسرک شدهام و نمیدانم قرار است دستم را در دست یک ماجرای قابل تامل بگذارد. ناخدا سوم «علی صابری نصر»، نگاه آرامشبخشش را از پسرش برنمیدارد تا همسرش بتواند برای روایت قصهشان با من همکلام شود. «زهرا اسماعیلزاده» برمیگردد به روزهای سخت ماموریت کد ۳۶۰ و میگوید: «سامان، ۵ ساله بود و هیچ درکی از این موضوع نداشت که پدرش به ماموریت رفته و قرار است مدتی در خانه نباشد. کمکم بیقراریهایش شروع شد. میگفت: بابا ما رو فراموش کرده! اتفاقات مهدکودک هم، خیلی آزارش میداد. هر روز که پدران بچهها دنبالشان میرفتند، داغ دل سامان تازه میشد. یک روز از مهد که برگشت، کیفش را گوشهای پرت کرد و رفت داخل اتاق و خوابید. سر ناهار گفت: مامان! یه چیزی بگم؟ میدونی امروز بابای یکی از بچهها با لباس نظامیش اومده بود دنبالش؟ کاش بابای منم بیاد دنبالم. لباس نظامیش رو هم نپوشید، اشکالی نداره. فقط بیاد که همه بدونن من بابا دارم...
تازه آن موقع بود که فهمیدم این بچه به لحاظ روحی چقدر تحت فشار است. از وقتی بچههای مهد گفته بودند سامان بابا نداره، بالبال میزد به آنها ثابت کند بابا دارد! سامان، پسر پرجنبوجوشی بود اما از وقتی پدرش به ماموریت رفته بود، به شکل عجیبی بیشفعال شده بود. بعدها فهمیدم استرسی که به خاطر غیبت پدرش به جانش افتاده بود، آرام و قرار را از او گرفته بود. در تمام آن ۸ ماه، سامان اجازه نداد در هیچ مجلس و مهمانی شرکت کنیم. از ترس اینکه سراغ پدرش را بگیرند، دلش نمیخواست با کسی مواجه شود.»
نگاهم که به نگاه سامان گره میخورد، با خودم فکر میکنم ماموریت اقتدارآفرین دریانوردی دور دنیا، چه هزینههای سنگینی برای خانوادههای قهرمانان ناوگروه ۸۶ داشته. خانم اسماعیلزاده مکثی میکند و بعد، میبردم به روزهای خوب زندگیشان: «همسرم که از ماموریت برگشت، سامان دوباره جان گرفت. دست بابایش را میگرفت و به مهدکودک میبرد و به بچهها و مربی و مدیر مهد میگفت: ببینید! این بابای منه. سامان با حضور پدرش، به آرامش رسیده بود اما حالا خیلی به او وابسته شده بود. یک روز که امیر ایرانی، فرمانده نیروی دریایی به منزل ما آمده بود، سر به سر سامان گذاشت و گفت: بابا دوباره میخواد بره ماموریت. سامان در جوابش گفت: منم باهاش میرم چون من سرباز بابام هستم. امیر گفت: پس مامان چی؟ سامان بلافاصله گفت: مامان رو هم قایم میکنیم توی چمدون و با خودمون میبریم. از این به بعد، ما همگی با هم میریم ماموریت»...
ناوگروهی به وسعت ایران
قصه سامان که به سر میرسد، سراغی میگیرم از چهرههای جوان حاضر در ماموریت کد ۳۶۰ و ناواستوار دوم «سید مجتبی جعفرپور» میشود طرف گفتوگویم. او که در ۲۷ سالگی در افتخار بزرگ دریانوردی دور دنیا سهیم شده، با اشاره به حضور نیروهایی از ۲۹ استان در ناوگروه ۸۶، این ناوگروه را یک ایران کوچک معرفی کرده و میگوید: «برای ماموریت کد ۳۶۰، بهترین نفرات از تمامی مناطق نیروی دریایی گلچین شدند؛ از بندرعباس، چابهار، بوشهر، جاسک و سیرجان گرفته تا بندرانزلی، رشت و تهران و... در آن ۸ ماه، ما ۳۵۰ نفر که از سراسر ایران دور هم جمع شده بودیم، آنقدر با هم انس گرفته بودیم که دیگر کاملا یک خانواده شده بودیم. اگر سختیهای ریز و درشت این ماموریت طولانی نتوانست ما را از پا دربیاورد، به خاطر همین محبتها و همدلیها بود.»
از آقا سید بپرسی، میگوید امروز پاداش زحماتش در آن ماموریت سنگین را گرفته: «واقعا فکرش را هم نمیکردیم سعادت دیدار با آقا نصیبمان شود. امروز همینکه لبخند رضایت آقا را ببینیم، خستگی آن ماموریت سخت و طولانی از تنمان بیرون میرود.» میگویم اگر دوباره قرعه چنین ماموریتی به نامت بیفتد، حاضری کولهبار سفر ببندی؟ با همان چهره مصمم، در جواب میگوید: «حتما. ما هستیم؛ تا آخرش.»
اهتزاز پرچم ایران در اقیانوسهای بزرگ، به 8 ماه سختی میارزید
زوم شدن لنز دوربین عکاسان روی یک نقطه از حسینیه، کنجکاوم میکند. از میان جمعیت که راه باز میکنم و سرک میکشم، من هم با دیدن یک قاب زیبای پدر پسری، بیاختیار لبخند میزنم. پسر کوچولویی در آغوش امن پدر قهرمانش، آرام خوابیده. جلو میروم و از روزهایی که در حسرت این لحظات بوده، میپرسم. ناوبان دوم عرشه «بهمن اسفندیاری» نگاهی به فرزندش میاندازد و لبخندبرلب میگوید: «از سختی آن روزها هرچه بگویم، کم است. «سورنا»، یک سال و نیمه بود که من با ناوگروه ۸۶ به ماموریت رفتم. واقعا از همسرم، «ملیحه پهلوانیزاده» ممنونم که در شهر غریب و دست تنها، همه زحمات فرزندمان را به دوش کشید. همینجا باید از امیر ایرانی، فرمانده نیروی دریایی هم تشکر کنم که در مدتی که ما در ماموریت دور دنیا بودیم، برای خانوادههایمان سنگ تمام گذاشتند و با حمایتهایشان اجازه ندادند آنها احساس تنهایی کنند.»
آقا بهمن هنوز حرف دلش را کامل به زبان نیاورده. مکثی میکند و در ادامه میگوید: «درست است ماموریت بزرگ کد ۳۶۰ سختیهای فراوانی داشت اما وقتی پرچم ایران را در تمام اقیانوسهای دنیا به اهتزاز درآوردیم، با خودمان گفتیم: به آنهمه سختی، میارزید. فارغ از خستگیهای لحظهای و مقطعی، واقعا خوشحالم که در این ماموریت خاص شرکت داشتم.» از برنامه دیدار با رهبری که میپرسم، صورتش به خنده باز میشود و میگوید: «اصلا فکرش را هم نمیکردم با چنین برنامه ارزشمندی، غافلگیرمان کنند. من از بچگی آرزو داشتم آقا را از نزدیک ببینم. ایشان دو بار در سالهای ۸۸ و ۹۰ برای بازدید از ناوشکن جماران و کارخانجات وابسته به نیروی دریایی به بندرعباس آمده بودند اما متاسفانه در هر دو مقطع، من ماموریت بودم و از زیارتشان محروم شدم. اما این بار به برکت موفقیت ناوگروه ۸۶، زیارت آقا به طور ویژه قسمتمان شده. اگر میتوانستم در محضر آقا صحبت کنم، فقط از ایشان میخواستم برایمان دعا کنند.»
خودم را جای همسران شهدا و بانوان سرپرست خانوار گذاشتم
هر بار پرده آبی صدر مجلس تکان میخورد، چند نفر در میان جمع، نیمخیز میشوند. همانهایی که ۸ ماه چشمانتظاری را تاب آوردهاند، حالا قافیه را به دقایق کشدار قبل از دیدار باختهاند. با شروع آخرین هماهنگیها برای انجام تشریفات مراسم، قسمت استقرار قهرمانان نیروی دریایی، ورود ممنوع میشود. حالا باید فرمان روایتگری را به دست قهرمانان پشت جبهه بسپارم. همانطور که در جمع خانمها چشم میگردانم، یک جفت چشم خیس قلاب میشود و نگاهم را سمت خودش میکشد. کنار «سپیده شمسی»، همسر ناخدا دوم «امید مغانی» مینشینم و از ۸ ماه پرماجرایی که تجربه کرده، میپرسم. پرده اشک را از مقابل چشمهایش کنار میزند و با خنده میگوید: «سخت بود؛ خیلی سخت.» و ادامه میهد: «همسرم به دفعات ماموریتهای ۲ ماهه و ۳ ماهه رفته بود اما آنچه باعث سخت شدن ماموریت کد ۳۶۰ شده بود، این بود که هم خطیر بود و هم ناشناخته. ناوگروه ۸۶ قرار بود مسیری را بهعنوان دریانوردی دور دنیا طی کنند که تا قبل از آن هیچ گروهی در ایران تجربهاش نکرده بود. همین ناشناخته بودن، منشأ تمام نگرانیهای من بود. اما هرطور بود، همسرم عازم ماموریت شد و من ماندم و دو پسر دبستانیام.»
شاهد از غیب میرسد. دو قهرمان کوچک با لباسهای سفید نیروی دریایی، از آن طرف حسینیه خودشان را به مادر میرسانند. حضور «محمد کسری و نریمان»، سپیده خانم را میبرد به روزهای سخت شروع ماموریت مرد خانه. دستی به سر بچهها میکشد و میگوید: «یکی دو هفته از شروع ماموریت همسرم میگذشت که ماشینمان خراب شد. صبح ماشین را بردم تعمیرگاه تا برای دم ظهر که باید سراغ بچهها میرفتم، آماده شود. اما هرچه اصرار و تقلا کردم، ماشین آماده نشد. خیلی ناراحت شدم. دم ظهر هم نه تاکسی پیدا میشد و نه آژانس. مجبور شدم در هوای گرم بندرعباس، یک مسافت طولانی را تا نزدیک مدرسه بچهها پیاده بروم. در مسیر با خودم گفتم: اگه آقای مغانی بود، خراب شدن ماشین، یک مسئله پیش پا افتاده بود. اما حالا برای من، یک موضوع بغرنج شده. خب، حالا من هستم و ۸ ماه غیبت آقای مغانی. یعنی قرار است هر اتفاق سادهای، برایم تبدیل به یک چالش بزرگ شود؟ همینطور با خودم حرف زدم و غصه خوردم. کنار مدرسه، آنقدر این طرف و آن طرف زنگ زدم تا بالاخره یک آژانس آمد.
راننده، خانم بود. تا سوار شدم، گفتم: شما اگر بخواهید به یک نفر که خیلی ناراحت است چیزی بگویید که غم و غصهاش کم شود، چه میگویید؟ در آینه، چهره خانم راننده را میدیدم. صورت زمخت و خستهای داشت. با بیحوصلگی گفت: میگم سخت نگیر. بعد که ناراحتیام را دید، پرسید: حالا چی شده مگه؟ بیاختیار اشکهایم سرازیر شد و در همان حال گفتم: شوهرم رفته ماموریت ۸ماهه. من موندم و دو تا پسر کوچک. تمام کارهای خونه و بچهها افتاده گردن من و... خانم راننده هم با دیدن احوال من، زد زیر گریه و گفت: «تو فقط ۸ ماه قراره شوهرت کنارت نباشه. من، ۲۰ ساله برای خانوادهم، هم زن هستم هم مرد.» با حرفهای خانم راننده، انگار کسی یک بار سنگین را از روی دوشم برداشت و زمین گذاشت. از آن روز، هر وقت مشکلی پیش میآمد و عرصه بر من تنگ میشد، یاد بانوان سرپرست خانوار و همسران شهدا میافتادم و خودم را جای آنها میگذاشتم. بهاینترتیب، شرایط خیلی برایم سهلتر میشد و راحتتر آن مشکل را حل میکردم. این لطف خدا بود که در شروع ماموریت همسرم، با چنین اتفاقی، راهم را پیدا کردم. الحمدلله که ماموریت هر دوی ما ختم به خیر شد.» میگویم: با این حساب، با ماموریتهای بعدی آقای مغانی موافقت نمیکنید؟ لبخندبرلب میگوید: «حقیقتا سخت گذشت. اما اگر باز هم شرایط ضروری پیش بیاید، همانطور که تا به حال با موقعیت شغلی همسرم همراه بودهام، انشاءالله باز هم همراهی خواهم کرد.»
قرار عروسی باشد برای سالگرد ماموریت دور دنیا
جنس ناوگروه ۸۶ اما با یک داماد خستهدل روی ناوشکن و یک عروس دلنازک در وطن، حسابی جور شده بود. وسط صحبتهایم با خانمها درباره سختیهای دوری از همسر در ۸ ماه ماموریت دریانوردی دور دنیا، دختر جوانی میگوید: «اما الحق و الانصاف، وضعیت همسرانمان، خیلی سختتر بود. ما اینجا، کنار خانواده بودیم، به همه امکانات دسترسی داشتیم و هرکجا دلمان میخواست، میرفتیم اما آنها ۸ ماه در فضای یک ناو، روی دریا، محصور بودند. تصور کنید؛ فقط طی مسیر اقیانوس آرام، یک ماه و نیم طول کشید. در آن مقطع، همسرم با تمام عشقش به دریا و با بیش از ۵۰۰ روز ماموریت دریایی که در کارنامه دارد، میگفت: دیگه حالم از رنگ آبی دریا بد میشه. دلم میخواد پام رو بذارم روی خشکی و روی خاک راه برم.» گپ و گفت با «مهسا اشرفی»، همسر ناوبان یکم «مصطفی رستگاری»، همینطور بیمقدمه شکل میگیرد؛ دختر جوانی که دوران عقدش با ماموریت کد ۳۶۰ همزمان شد. میپرسم: چطور به چنین جدایی طولانی مدتی از نامزدت رضایت دادی؟ میخندد و میگوید: «راستش را بخواهید، رضایت ندادم! وقتی مصطفی موضوع ماموریت را مطرح کرد، خیلی ناراحت شدم. گفتم: نه. نباید بری. ۸ ماه خیلی زیاده. اما درست همان روز، استادم زنگ زد و از پذیرشم در دوره دکتری خبر داد. آن خبر خوش باعث شد دیگر با ماموریت همسرم مخالفت نکنم. خواست خدا بود که در آن ۸ ماه، سرگرم درس و دانشگاه باشم و جای خالی مصطفی کمتر آزارم بدهد.»
از سختترین روزهای فراق ۸ ماهه که میپرسم، مهسا سری تکان میدهد و میگوید: «یک بار که مصطفی بعد از چند روز بیخبری تماس گرفته بود، وسط حرفهایش، انگار از زبانش در رفته باشد، موضوع سکته قلبی یکی از همرزمانش را برایم تعریف کرد. همین کافی بود که ولوله به جانم بیفتد. فکر میکردم برای ناوشان مشکلی پیش آمده و آن چند روز هم به همین دلیل در دسترس نبوده. دیگر آرام و قرار نداشتم. آنقدر قسمش دادم که کلافه شد. گفت: به خدا هیچ اتفاقی نیفتاده. حتی به لطف خدا و با تجهیزات پزشکی پیشرفته و پزشکان متخصصی که در ناو داریم، آن همرزممان هم در اتاق عمل ناو با موفقیت احیا شد و با هلیکوپتر به بیمارستان منتقل شد و نجات پیدا کرد.» از موعد برگزاری مراسم ازدواج که میپرسم، جواب عروس خانم میشود پایان شگفتانگیز این حاشیهنگاری: «انشاءالله ۹ مهر قرار است مراسم عروسیمان را برگزار کنیم. گرچه شرایط سالن عروسی باعث تعیین این تاریخ شد اما برای خودمان هم جالب است که درست در اولین سالگرد ماموریت ناوگروه ۸۶ برای دریانوردی دور دنیا، زندگی مشترکمان را شروع خواهیم کرد.»
انتهای پیام/
نظر شما