روز دوم سفر با صدای الله اکبر اذان از خواب بیدار میشوم. صدای موذن که به گوش میرسد یعنی وقت نماز صبح شده، گوشهای از موکب نماز جماعت برپا است مگر میشود زائر اباعبدالله باشی و نسبت به نماز بیتفاوت. آن هم زائر امامی که در بحبوحه جنگ در روز عاشورا هم نماز اول وقت را فراموش نکرد.
نماز جماعت که تمام میشود از برخی موکبها بوی خوش چای تازه دم به مشام میرسد، بساط صبحانه از همین حالا مهیا است. از تخم مرغ آبپز گرفته تا نیمرو و املت و کره و پنیر و یا عدسی و لوبیای داغ. چای تازه دم هم که در همه موکبها هست در کنارش شیر داغ و بعضی جاها هم قهوه.
بعد از نماز صبح بعضی زائرها صبحانه خورده و نخورده دل به جاده میزنند و بعد از عبور از گیت سعی میکنند هرچه زودتر خود را به کربلا یا یکی دیگر از شهرهای زیارتی عراق برسانند.
بعضیها هم ترجیح میدهند کمی بیشتر استراحت کنند من هم میشوم جزو دسته دوم و بعد از نماز صبح گوشهای از موکب دوباره به خواب میروم. ساعت حدود ۸ صبح است که دوباره بیدار میشوم. نگاهی به دور و بر موکب میکنم خلوتتر از وقت نماز صبح شده با این حال یک گروه جدید از زائران از راه رسیدهاند.
دیشب که رسیدم مرز خسروی نتوانستم به خوبی همه جا را ببینم خیلی دوست دارم سریعتر برسم به کربلا یا نجف اما وقتی قرار است یک گزارش بنویسم حتما باید به تمام جزئیات سفر بپردازم برای همین حیفم میآید به این راحتی از خسروی عبور کنم. دوست دارم بیشتر بمانم تا بیشتر از حال و هوای موکبها در مرز اربعین بنویسم.
بعد از صبحانه و قبل از هرچیز سراغ صرافی میروم که امروز به من قول دینار عراقی داده بود. انگار منتظرم بود تا مرا میبیند با همان لهجه شیرین کرمانشاهی میگوید: کجا ماندی عزیزم؟ و بعد دست میکند توی جیبش و ۱۰۰ هزار دینار عراقی به من میدهد. هر دینار را ۳۳ هزار تومان حساب میکند. چون کارتخوان ندارد از طریق گوشی وجه دینارها را برایش انتقال میدهم. خدا برکتی میگوید و ادامه میدهد: برای یک نفر ۱۰۰ دینار کافی است. در طول رفت و برگشت سفر همه چیز را مهمان امام حسین (ع) هستی فقط شاید بخواهی کرایه ماشین بپردازی.
خادمان خسته اما پرانرژی در مرز خسروی
سری به بقیه موکبها و به بخشهای مختلف در مرز خسروی میزنم. اینجا تا چشم کار میکند موکب است و همه هم الحمدالله فعال و پرانرژی.
نگاهی به چهره بعضی از موکبداران و خادمان میکنم خستگی در چهره بعضیهاشان موج میزند و خواب آلودگی را میتوان در چهره بعضی دیگر دید اما هیچکدام بیانرژی نیستند. خستهاند، کم رمق و ناتوان شدهاند اما همچنان انرژی دارند و با روحیهای عجیب در حال خدمتگزاری به زائران اربعین حسینی هستند.
اینجا همه نوع موکب پیدا میشود از موکبی که صبحانه و ناهار و شام و اسکان و اقامت دارد تا موکبی که به اسم موکب سلامت است تا موکب تکاوران ارتش که آب خنک بین زائران توزیع میکنند و کمی جلوتر موکبهای دیگری که هر کدام برای خدمت به زائران اباعبداللهالحسین سر از پا نمیشناسند.
اینجا غریبه و آشنایی باهم فرقی ندارد، زائران و موکبداران خیلی زود باهم دوست میشوند. پیدا کردن دوست و رفیق در این شلوغی موکبها کار سختی نیست فقط کافی لست ۱۰ دقیقهای را اینجا باشی آن وقت کلی دوست و رفیق پیدا میکنی چه زائر چه موکبدار.
وارد یکی از موکبها که میشوم خیلی زود با محسن یکی از خادمان موکب رفیق میشوم. اهل شهرری است و دانشجو دانشگاه تهران در رشته مکانیک. وقتی با او همکلام میشوم حرفهای زیبایی برای شنیدن دارد. محسن از روزهایی میگوید که با وجود اعتقاد به امام حسین و کربلا به وجود موکبها و خدمتگزاری به زائران علاقهای نداشت اما دست تقدیر روزی او را به موکبی در شلمچه میکشد و سرنوشت زندگیاش را تغییر میدهد.
محسن میگوید سال ۹۴ بود آن زمان دوستانی داشتم که علاقه و اعتقاد عجیبی به خدمت در موکب امام حسین (ع) داشتند و میآمدند در مرزها مستقر میشدند.
محسن قالب بزرگ یخ را بلند میکند و گوشهای از موکب میگذارد تا تکه تکه و خرد کند، تیشه را بر میدارم و در خردکردن قالبهای بزرگ یخ کمکش میکنم. درحالی که تکههای یخ را در دیگهای بزرگ میریزد تا شربت خنک برای زائران تهیه کند، میگوید: دست تقدیر یک سال قبل از کرونا مرا کشید به یکی از موکبهای شلمچه و آنجا بود که تازه فهمیدم خدمت به زائران امام شهید چه لذتی دارد؟ در زمان کرونا دوباره این توفیق از من گرفته شد اما الان دو سال است که به اتفاق جمعی از دوستان دانشگاهی به این موکب در مرز خسروی میآییم و خدا میداند که خدمت به زائر حسین در این موکب را با هیچ چیز دیگری عوض نمیکنم.
نگاهی به ساعتم میکنم عقربههای ساعت از ۱۱ هم رد شدهاند. همانطور که دارم در بین موکبها میروم چشمم به چند جوان میافتد که چند دیگ بزرگ غذا را از روی یک وانت نیسان دارند پایین میآورند. به نظر کمی سختشان است خیلی سریع به کمکشان میروم و تا رساندن دیگها به موکب کمکشان میکنم. وارد موکب که میشوم از دیدن اسم موکب تعجب میکنم. موکب "شهدای اهل سنت". بله اینجا موکب برادران اهل سنت است. خیلی زود با بچههایی که دیگ را آوردهایم دوست میشوم. سهراب، یونس، ناصر، علیرضا و ... همهشان اهل سرپل ذهاب هستند و اهل سنت.
داستان راهاندازی موکبشان هم شنیدنی است. این موکب به همت تعدادی از جوانان اهل سنت سرپل ذهاب راه اندازی شده با همراهی دو سه نفر ماموستا.
توی این موکب، خدمتگزاران همه جوان هستند و هرکس برای خدمت به زائران سعی میکند از دیگری سبقت بگیرد.
ناصر میگوید: این موکب نذر یک مادر شهید اهل سنت در روستای ماست. مادری که از سال ۶۵ تا الان چشمانتظار نشانهای از جوانش است که شهید شده و جنازهاش هم هیچ وقت برنگشت.
با شنیدن سرگذشت این شهید اهل سنت و حال و روز مادرش بغض سختی به گلویم چنگ میاندازد. حال این مادر را چه کسی درک میکند؟
نماز جماعت به امامت ماموستا اهل سنت
دست خودم نیست وقتی به خودم میآیم میبینیم نزدیک یک ساعت است که دارم با ناصر و دوستانش در موکب خدمت میکنم. یونس که وضو میگیرد تازه میفهمم وقت نماز است با یونس و علیرضا و ناصر وضو میگیرم. آنها به سبک خودشان من به سبک خودم.
نماز جماعت را به امامت ماموستا رحیمی از امامان جماعت سرپل ذهاب میخوانم چند نفر دیگر هم شیعه هستند آنها اقتدا میکنند و نماز جماعت را در کنار برادران اهل سنتمان میخوانیم.
بعد از نماز، ناهار را مهمان همان موکب هستم و غذا را با برادران اهل سنتمان میل میکنم موقع خداحافظی یکیشان تا سالن اصلی همراهی میکند شاید به این خاطر که تنها هستم و اولین بار است که به زیارت کربلا میروم و قرار است انشاءالله از مرز رد شوم.
به سالن اصلی که میرسم با کسی که مرا تا اینجا همراهی کرده است خداحافظی میکنم. پایانه خلوت است خیلی از زائران انگار زود رفتهاند که زود برگردند. به سمت گیت خروجی میروم باورم نمیشود اما عبور من از گیت و رسیدن به خاک عراق به یکی دو دقیقه هم نمیرسد. خیلی زودتر و خیلی راحتتر از آنچه فکرش را می کردم از گیت خارج میشوم.
بعد از عبور از گیت فضا به کلی تغییر میکند اینجا نیروهای نظامی در خدمت زائران امام حسین هستند اما سختگیری بیشتری دارند.
موقع عبور از گیت عراق، ماموران عراقی احتیاط بیشتری به خرج میدهند و با حساسیت بیشتری تفتیش و بررسی مدارک و وسائل را انجام میدهند با این حال بازهم خیلی شلوغ نیست و معطلی ندارد.
صفی که من هستم کلا دو نفر جلوی من ایستادهاند تاب همین تعداد کم را هم ندارم و دوست دارم از این گیت هم زودتر رد شوم که یکی از ماموران نظامی عراق در گیت کناری به من اشاره میکند که بیایم به طرفش میروم سیگارش را که تازه تمام شده زیر پوتینش خاموش میکند چشمهای سبزرنگی دارد و سبیلی کم پشت اما تاب داده تا نزدیک گوش. با دقت وسائل و مدارکم را بررسی میکند و سپس اشاره میکند که رد شوم.
به آرامی از گیت رد میشوم و حالا من در خاک عراق هست و اگر خدا بخواهد با خیلی از زائران به سوی کربلا عازم میشوم.
تلخی چای عراقی و طعم ماندگار قهوه عربی
از گیت که عبور میکنم آن طرف مرزهم عراقیها موکب زدهاند اولین موکب مربوط به مردم خانفین است. چای آتیشی گذاشتهاند و قهوه عربی هم دارند. خوردن یک استکان چای تلخ عراقی و یک فنجان قهوه عربی در این موکب خستگی را از تن بیرون میکند.
از مرز خسروی که عراقیها به آن منذریه میگویند تا کاظمین راهی نیست. بعضی از زائران ترجیح میدهند ابتدا به کاظمین بروند و بعضی دیگر به کربلا و نجف.
بیرون از محوطه ماشینهایی هستند که زائران را به شهرهای زیارتی میبرد. هر کدام هم یک نرخ کرایهای دارد بستگی به راننده دارد. البته اتوبوس یک قیمت دارد، ون یک قیمت و تاکسی یک قیمت. بعضی از ماشینها هم زائران را رایگان میبردند.
پرسوجو که میکنم متوجه میشوم از اینجا اتوبوس هم گذاشتهاند تا بغداد که راننده و اتوبوس ایرانی هستند و نسبت به ماشینهای عراقی کرایه کمتری میگیرند. این اتوبوسها از مرز خسروی (منذریه) تا بغداد میروند.
راننده اتوبوسی که به سمت بغداد میرود میگوید فقط دو نفر کم دارم. پایم را روی پله اتوبوس میگذارم و میروم بالا و روی یکی از دو صندلی که خالی است مینشینم.
اتوبوس به سمت بغداد به راه میافتد و....
این گزارش ادامه دارد...
گزارش از مهدی ارجمند
انتهای پیام/
نظر شما